خیلی خستم دلم شکستست
آیا هنوز هم مرا می شناسی ؟ آیا هنوز در دهلیزهای خیالت مرا به یاد می آوری ؟ من همان دلسوخته ای هستم که ذره ذره آب می شوم، یا شاید همان ماهی کوچک صیدی هستم که صیاد از حالش بی خبر است.... در آن سال های بی خبری که دیوان قلبم را نا خوانده ورق زدی و رفتی، زورق اندوه را در دریای چشمانم برای همیشه سرگردان گذاشتی. به راستی اگر بار دیگر مرا ببینی می توانی باور کنی که غم دوری ات با من چه ها کرد ؟خوشا به حال شاعری که در دوری یار می گفت: �غم عشقت بیابون پرورم کرد�. دیدگان من در تکاپوی یافتن تک آشنا، با من غریبه شده اند. چه رسد به خیره ماندن به بیابان تنهایی ها.... از تنهایی و بی کسی نگو که صدای تو را همه جا در بستر خیالم می شنوم و از این صدا دل می سوزد ... زبان می سوزد ... اما اشک چشمانم قادر به خاموش کردن این آتش نیست. تو با این زبان سوزان حقیقت را بگو. بگو که فراموشم نکردی و برایت تنها خاطره ای از یک غروب غمناک نیستم. بگو که در یک نگاه، دیوان پر احساس قلبم را حفظ کردی تا در شب های تنهایی به آرامی ورق بزنی و بخوانی. ای شاپرک پر نقش و نگار گل بوته های احساسم، کاش یک بار دیگر به باغ رویاهایم سر می زدی تا باغ آرزوهایم بی بهار نماند. شاید در آن باغ ببینی درد عشق و محبت زاده هر دردی که باشد بد دردی است و درد فراغ از آن دردناک تر. چرا مرا به تنهایی سپردی ؟ چرا برایم نامه ای حتی به کوتاهی یک آه ننوشتی ؟ شاید پستچی را محرم ندانستی ؟ اما می توانستی نامه ای بنویسی، ورق ها را تکه تکه کنی و مثل قلب صد چاکم به تاراج باد بدهی، تا شاپرک ها آن را به من برسانند. شاید سلام نامه ات مرهمی بر فراموشی عشقت باشد.....
جمعه 12 فروردین 1390 - 10:23:55 AM